جدول جو
جدول جو

معنی دس تک - جستجوی لغت در جدول جو

دس تک
از فن های کشتی لوچو که انگشتان حریف را گرفته و با شدت می چرخانند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستک
تصویر دستک
دست مانند، چیزی که مانند دست یا به اندازۀ کف دست باشد، کنایه از دفتر بغلی، کنایه از دفترچه ای که حساب های سردستی را در آن بنویسند
دستک زدن: زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
(دُ تَ)
صفراغون. عصفورالشوک. عصفورالسیاح. طروغلودقس. طروغلودیس. طرغلودیس. (یادداشت مؤلف). مرغی است برابر گنجشک پیوسته در کنار آب نشیند و دم جنباند و آن را به یونانی طرغلودیس و به عربی عصفورالشوک خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به دم به آب زنک و دم جنبانک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
مصغر دست. دست کوچک:
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم.
رودکی.
، زدن دستها به هم. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود.
- دستک دمبک، دستک و دمبک، دستک دنبک، دستک و دنبک، اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی.
- دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن، دستک و دنبک درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود.
- دستکش را درکردن، عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی را با مهارت راست نمودن. (امثال و حکم).
- دستک و دنبک درآوردن، در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن.
، دسته. گوشه. عروه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستک الهاون. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309) ، دستۀ قلبه. (ناظم الاطباء) ، کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است. و شاید کوبۀ در بوده است) ، بندی دولا که بر لبۀ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستک دار، کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار.
- دستک گذاشتن، دوختن دستک کفش را.
، چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف. چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از المبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوک و مغزل. (ناظم الاطباء) ، ریسمان تابیده. دشتک. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104) ، دفتر حساب. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دفتر و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچۀ سیاهۀ بازرگان. کتابچۀ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطّ. (از منتهی الارب). دستگی. رجوع به دستگی شود.
- دستک و دفتر، یادداشت و دفتر نگهداری حساب.
، کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است. (آنندراج) :
تأثیر در خزانۀ داغ است دست من
نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است.
تأثیر (از آنندراج).
، پروانۀ راهداری و اجازه نامۀ عبور و مرور و تذکره، دعوت نامه و احضارنامه، وکالت نامه. (ناظم الاطباء) ، کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 22هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی دهشال، با 778 تن سکنه. آب آن از نهر گیلده از سفیدرودتأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دست کوچک، چیزی که مانند دست باشد دسته، دفترچه ای که حسابهای معمولی را در آن نویسند. یا دستک و دنبک در آوردن پاپوش دوختن اشکال تراشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستک
تصویر دستک
((دَ تَ))
دفترچه ای که حساب های خرده ریز را در آن نویسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستک
تصویر دستک
مدرک، سند
فرهنگ واژه فارسی سره
از فن های کشتی لوچو و کشتی با شال است که دست حریف را گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
پایان، انتها
فرهنگ گویش مازندرانی
نخ زیرین بادبادک که نخ نازک قرقره به آن وصل است، دستگیره.، تیر و سر تیز کوتاه، چوبهای نازکتر از تیز در سقف، صدای دست
فرهنگ گویش مازندرانی